نگاهی کوتاه به کودکی

 

 

نگاهی کوتاه به کودکی 
علی صابری


با سپاس از سرکار خانم دکتر معصومه آباد همکارم در شورای اسلامی شهر تهران دوره چهارم و پیشکش به دیگر همکارانم در آن شورا.
1-    پیش از عضویت در شورا و هم هنگام با انتخابات با سرکار خانم آشنا شده بودم . حتی در دوره همکاری گاه گاه به شوخی می گفتند که همسرشان جناب آقای صالحی به جای آنکه برای ایشان فعالیت انتخاباتی کنند برای من تبلیغ می کردند. 
2-    تیر و مرداد پارسال بود که دکتر آباد گفتند میخواهند خاطره ای از کودکی هر یک از اعضای شورای با عکسی از آن چاپ کنند . انگار مطلب کمتر جدی بود. مرداد ماه بهنگام تعطیلی شورا در سفر بودم که پیگیر شدند و چیزی نوشتم . بعداً گفتند نگارش جالب بوده، چیز دیگری نیز بنویس که فرمان بردم . مدت ها می گفتند که خاطره حاج حبیب کاشانی و مهندس چمران آماده نیست و ما به شوخی می گفتیم ایشان از آغاز بزرگسال بوده و کودکی نداشته اند. به هر حال بنظرم این پروژه انجام نشده و نخواهد شد . اما من بخاطر پدر و مادر و عمویم آهنگ آن دارم نوشته را بی هیچ کم و زیاد پخش کنم .
اینک متن نوشته ها:
از آن دست آدمهایی نیستم که بر اساس اکنون گذشته خویش را بنگارم . برای نمونه همواره دلیل گزینش حقوق به عنوان رشته دانشگاهی را از کودکی حق طلب بودن خود ندانسته و بدان رنگ فلسفی و عمق بی جهت نبخشیده ام بیشتر دستاورد تصادف بوده و البته رتبه کنکور، هم بدون بزرگنمایی بر این باورم که پس زمینه کودکی ام آمیخته ای است از اعتقادات مذهبی خانواده بویژه مادرم و درک غریزی برای تربیت فردی معلول، برداشتن موانع از جلوی پایش تا همه چیز دسترس پذیر شود. خاطره مبهم بدنیا آمدن خواهرم هنگامه در 19 ماهگی به کنار آنچه یادم مانده آموزش نماز بود از سوی مادرم هنگامی که پشت دار نشسته و قالی می بافت ،گره بر تاروپود می زد تا شاید گره داشتن دو فرزند معلول اندکی گشوده شود و آموزش جدول ضرب از سوی عمویم هنگامی که دیگران به تماشای سریالی می نشستند .ضلع سوم این مثلث پدرم بود که هم مرا به جمع های مردانه می برد و هم از دیگر علایق همسان پسربچه ها سیرابم می کرد . از گفتن مدل خودروها و شماره شهربانی آنها و توضیح رنگشان تا آشنا کردنم با دنده و کلاج و ترمز و مهم تر از همه خواندن تابلوها برایم. کمتر از 4 سال داشتم اتوبان تهران-قم گشوده نشده بود و برای رفتن به شهر زادگاه پدرو مادرم (تفرش) باید به جاده قدیم قم می رفتیم مسیرها حفظم شده بود ؛ شاه عبدالعظیم، بهشت زهرا، کهریزک، حسن آباد، کوشک نصرت، منظریه، قم و ... و در کنار اینها حس غریزی پدر و مادرم برای مناسب سازی داخل خانه. آنها که خانه های همسان محله نهم آبان پیشین (سیزده آبان کنونی) پیش از انقلاب را به یاد دارند ( شاید علیرضا دبیر )، می دانند که برخلاف خانه های علی آباد پیشین (18 متری تختی ) خانه های آبان زیرزمین نداشت، آشپزخانه در حیاط بود و آن اندازه کوچک بود که نمی شد درب به طرف داخل باز شود بنابراین درب به بیرون یعنی داخل حیاط گشوده می شد پدر و مادرم بدون آشنایی با مباحث مدرن مناسب سازی درب ریلی را برگزیدند تا من و خواهرم با درب گشوده شده به حیاط برخورد نکنیم. به نظرم این چنین است که پس زمینه های علائق کنونی ام را می توان مستقیم و غیر مستقیم در کودکی ام یافت. مذهب و خدمت به اجتماع و یاری هم نوع و جهت یابی خوب و ذهن ریاضی گونه که بابتشان دست مادرم و پدرم را فشرده و می بوسم و برای عمویم زندگی باعزت از پروردگار خواستارم.
 این چنین باد.


فیلسوفان می گویند مدرسه سرکوب گرترین نهاد بشری است. از هر حکومت دیکتاتوری زورگوتر چرا که کمتر کسی است که بدون گریه پای بدان گذاشته باشد من اما مثال نقض این گفته هستم .تیرماه 1352 پای به گیتی نهادم پس همراه با نیمه اولی های آن سال و نیمه دومی های 51 باید مهر 58 با درگذشتن از 6 سال تمام خورشیدی به مدرسه می رفتم. همسالانم از فامیل و همسایه و بچه های محل و فرزندان هم هیئتی های قرآن خوانی پدرم و دوستانش رفتند و من جاماندم دلیل شاید نزدیک نبودن مدرسه نابینایان به سیزده آبان . پدرم البته با پیش بینی پیش از انقلاب زمینی در شهرزیبانزدیک مدرسه نابینایان خریده بود که در شلوغی انقلاب تصرف و ساخته شد و او به اجاره زمین وقفی در طرشت بسنده کرد. به هرحال یک سال دیرتر مهر 59 به مدرسه نابینایان شهید محبی رفتم. شهر زیبا کجا و سیزده آبان کجا مادرم با شرکت واحد می برد و می آورد ، خواهر پنج سال و نیمه نیز (هنگامه) همراهمان بود او البته هم آن سال و سال های بعد برای نرفتن به مدرسه شوق بیشتری نشان داد و هنگام رفتن گریست و به در و دیوار چسبید و پا بر زمین کوبید. برآیند به عکس شد او از بهترین دانشگاه دنیا دانش آموخته شد و استاد ایرانی دانشگاههای کاناداست من اما همین جا نیز دانش آموخته کامل نشدم و از دانشگاه و علم بازماندم. به هرحال خاطرات مادرم باشد هنگامی که خودش بگوید. ایستادن در صف های اتوبوس و...  چهارراه خانی آباد و...  .یکسال از دیگران جامانده بودم بگذریم که جبران کردم و در ابتدایی و دبیرستان جهش تحصیلی کردم و سال 69 هم هنگام با نیمه دوم پنجاهی ها و نیمه اول پنجاه و یکی ها به دانشگاه رفتم و عنوان از...  به بعد که به بعد آن دربرگیرنده من پنجاه و دویی بود تا پایان کارشناسی همراهم بود. چندروز بیشتر از مهر 59 سپری نشد که اعلام کردند چون مدرسه شهید محبی شبانه روزی است و خطر بمب باران تهران را تهدید می کند مدرسه یک ماه تعطیل است آن روز  بودم که گریستم و به شدت گریه کردم البته که پدرم مدرسه ای  استثنایی در شهرری یافت که آن هنگام شیخ محمد خیابانی نامیده می شد. کم توانان ذهنی و ناشنوایان در کنار نابینایان همه در یک حیاط. اکنون آن مدرسه حضرت عبدالعظیم نام دارد و ویژه نابینایان است. خاطرات از آن مدرسه تا دلتان بخواهد اما اصلی ترین خاطره گریه روز اعلام تعطیلی مدرسه شهید محبی نه بخاطر رفتن به مدرسه بلکه به دلیل نرفتن به مدرسه.
 این خاطره نغز نمونه نقض گفته فیلسوفان تعلیم و تربیت است البته که پاسخ خواهند داد به هر رو مدرسه گریه آور است!!!!

رفتن به بالا

لطفا کمی صبر کنید ...